دروغ..
بهش گفتم: هر سوالي بپرسم راستش رو جواب ميدي؟
گفت: اره.
دروغ گفت، مگه ميشه هر سوالي رو راست جواب داد؟
به روش نياوردم، گفتم بذار دروغ بگه، فقط بگه همين كه حرف بزنيم خودش كليه، حالا راست و دروغش چه فرقي واسه من داره.
گفتم: دوس داري ؟
گفت: چي رو ؟
گفتم: غذا رو، دمپختك دوس داري يا داري به زور ميخوري؟
گفت: دوس دارم.
دروغ گفت، خودم يادمه يه روز خيلي وقت پيش ها گفته بود بدش مياد. به روش نياوردم.
گفت: همين ؟
گفتم: چي همين ؟
گفت: همين ؟ سوالت همين بود ؟
گفتم: اره .
دروغ گفتم؛ ترسيدم اگه مي پرسيدم من رو چي؟ من رو دوست داري؟ اگه از رو مجبوري، از رو رودرواسي ميگفت اره چي؟ اگه دروغ ميگفت و منم باورم ميشد چي؟ نپرسيدم.
قاشق آخر رو با بي ميلي خورد و رفت كنار، از توي پاكت يه سيگار برداشت و روشن كرد.
چقدر سيگار به انگشت هاي باريكش مي يومد.
گفتم: عين خواب ميموني، واقعي راستكي دقيق و با همه ي جزئيات انگار تا آخرش ميموني، همون موقع كه مطمئنم از واقعي بودنت ميري، تموم ميشي، هيچ چيزه رفتني اي نميتونه راست باشه، عين يه دروغ بزرگي.
خنديد سرش رو تكون داد و گفت كه اين دفعه ميمونه.
دروغ گفت.
نظرات شما عزیزان: